-
شیرین زبون ......!
یکشنبه 13 دیماه سال 1394 13:50
کنارت دراز میکشم ........ ازون موقع هاست که به چشمم خیلی شیرین و خوردنی میای ..... موهاتو ناز میکنم و میگم : هانا خانوم. _ جانم ؟ مامان خیلی دوست داره ها . _ خنده _ خیلی دختر خوبی هستیا ... . . چند دقیقه بعد چشمامو میبندم و ..... تو داری با موبایل من عکس نگاه میکنی . تو خواب و بیداری ام که میگی : مامان .. چشمامو باز...
-
مامان هانا ...................!
چهارشنبه 6 آبانماه سال 1394 19:57
هانای عزیز من ....... همیشه دلم میخواست یه دختر داشته باشم ...... یه دختر با موهای حالت دار ..... با صورت سفید و تپل ...... که بشینه گوشه خونه و عروسک بازی کنه .... و من تماشا کنم ... امروز خواستی عروسکت رو از بالای کمد بهت بدم ....................... انقدر تماشای این صحنه ها برام لذت بخش بود که باور کردنش سخته .........
-
علی بابا چی داره .................؟
شنبه 23 خردادماه سال 1394 11:21
سلام عسل خانوم ...... صبح ها ساعت 7:30 وقتی بغلت میکنم از خواب بیدار میشی . مبپرسی میریم مررررسه؟ میگم آره. بریم ؟ _ بریم ..... بریم ..... بریم .... از سوپری آقای تبریزی یه شیر برات میخریم و میذارم تو کیف کوچولوت . تو ماشین میگی : تاب تاب عباسی .... سلسله ..... اله منک ..... به به ..... امیر .... و با ذوق میخندی ....
-
هانا به روایت تصویر.....!
دوشنبه 6 بهمنماه سال 1393 18:53
تو باغ وحش ............... درحال رفتن به عروسی ........... کلاه و شال بافت خودم ....... سفر................ درحال قدم زدن در خیابان ...........
-
عزیز دل مامان ............!
دوشنبه 6 بهمنماه سال 1393 18:18
عزیز دل مامان .... دنیا جای خیلی عجیبیه ... بزرگ تر که شدی خودت متوجه میشی . دنیا یه جای گرد بزرگه که یه عالمه آدم تو هر گوشه ایش زندگی میکنن .... هر آدمی یه روزی به دنیا میاد و یه روزی هم میره .. اینکه از کجا میاد و به کجامیره رو هنوز کسی قطعی نمیدونه . تو هم تو هر دوره ای از زندگیت حتما یه نظریاتی دربارش خواهی داشت...
-
خاطره بامزه پرتقالی .........!
یکشنبه 16 آذرماه سال 1393 09:25
عزیز مامان دیشب با بابایی نشسته بودیم و من داشتم یه خاطره خنده دار براش تعریف میکردم . من با خنده میگفتم و بابایی هم کلی میخندید. تو نشسته بودی جلوی ما و داشتی پرتقال میخوردی و ما رو نگاه میکردی . . . تعریفمون که تموم شد ... چند دقیقه بعد یه دفعه تو شروع کردی به الکی حرف زدن و دست تکون دادن و خندیدن . الهی قربونت برم...
-
آبرززززه......................!
سهشنبه 4 آذرماه سال 1393 11:18
سلام شیرین زبون مامان کاش این روزا تموم نشه هانا ...... کاش تو همین قدری بمونی .... با همین وزن 13 کیلو و قد 85 سانتت . با همین موهای بلند خرمایی . با همین چشای براق و درشت . با همین 9 تا دندون کوچولو و تیز . با همین انگشتای کوچولو و با همین پاهای تپلی یا به قول عرفان ورم کرده . . . تا من هر ثانیه که زل میزنم بهت .......
-
حرفای درگوشی............!
شنبه 1 آذرماه سال 1393 08:57
هانا ....................... دوست دارم مامان خوبی باشم .............. و مادر خوب بودن یعنی تسلیم نشدن .... تسلیم نشدن و تسلیم نشدن ... در مقابل هیچی . تسلیم نشدن در مقابل بی خوابی ... تسلیم نشدن در مقابل خستگی ... تسلیم نشدن در مقابل سختی هایی که باید هر روز برای بردن تو خونه مامان بزرگ بکشم تا بتونم شاغل بمونم .........
-
..............!
چهارشنبه 26 شهریورماه سال 1393 08:56
روزای بدی بود ................ روزای اول بهمن ماه پارسال . تو واکسن 6 ماهگی تو که زدی مریض شدی .... یک هفته تمام مریض شدی . تب داشتی و بیحال و نق نقو بودی . تبت میرفت تا 40 درجه . همش گریه میکردی ..... حال نداشتی بخندی ..... حال نداشتی بازی کنی . شبا بیدار میشدی و گریه میکردی . تمام شب تب داشتی و من ازنگرانی تا صبح...
-
ماهی کوچولو .......................!
سهشنبه 25 شهریورماه سال 1393 10:30
این لحظه برای من دنیا ست ................. وقتی روی صندلی نشسته بودم و تکیه داده بودم به پشتی صندلی و تو توی بغلم بودی ....... یه حوله زرد پیچیده بودم دورت و تو داشتی شیر میخوردی ... شیر میخوردی و آروم آورم آروم چشمات داشت بسته میشد. محکم چسبیده بودی به من و بالا و پایین شدن سینت رو حس میکردم موقع نفس کشیدن. یه بادی...
-
11 ماهگی....!
دوشنبه 2 تیرماه سال 1393 08:17
سلام عزیز دل مامان ..... پارسال تو همچین روزی من دیگه نرفتم سر کار ، موندم خونه تا استراحت کنم و برای اومدن تو آماده بشم .... روزهای جالبی بود ..... تو آرامش و انتظار میگذشت . همه چیز برای اومدنت آماده بود ... یه اتاق قشنگ .... یه عالمه وسایل نو .... کلی آدم منتظر ...... من و بابایی همش در مورد تو صحبت میکردیم . در...
-
یادم نمیاد مامانی ............!
یکشنبه 18 خردادماه سال 1393 11:53
سومین دندونت هم دراومد فرشته من..... سومین دندونت دراومده بود و من نمیدونستم .... آخرین بار روز قبلش نگاه کرده بودم و خبری نبود .... طبق معمول همیشه صورتتو چسبوندی به صورتمو چونمو کردی تو دهنت و گاز گرفتی و یه درد شیرین پیچید تو صورتم ..... ومن فهمیدم که اون بالا بالا ها یه خبرایی شده . فوری داد زدم واییییی دندون...
-
برای روزهای شاید بد..................!
پنجشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1393 10:58
دوروز پیش برای اولین بار رفتی پارک ................. داشتی کیف میکردی . از دیدن این همه بچه ذوق کرده بودی و هی صداشون میزدی . مامان جون یه سر سره هم سوارت کرد و تو چشات از ترس گرد شده بود ولی خوشت هم اومد................. خلاصه هانا خانوم کلی تو پارک کیف کرد. . . دوروز پیش روز پدر بود و تعطیل .... بابایی کار داشت مارو...
-
دختر دندونی و مامان عجیب غریب..........!
دوشنبه 18 فروردینماه سال 1393 23:15
شب نهم فروردین بود ............. تو چند روز بود که کمی بی حال بودی و از صبح هم تب و .... داشتی . نشسته بودی رو بروم و داشتیم با هم بازی میکردی . بازی یک دو سه ... توی یکی از خنده های بی صدات .... دهنت که باز شد دیدم روی لثه پایینت دو تا خط سیاه افتاده ... دقت کردم دیدم یه چیز سفید ازتو لثت اومده بیرون . بهت زده شدم...
-
عیدت مبارک عزیزم.........!
جمعه 1 فروردینماه سال 1393 10:28
سلام عزیز دل مامان عیدت مبارک این اولین سالیه که سر سفره هفت سین من و بابایی یه دختر کوچولوی خوشگل هم نشسته بود ... پدرمون در اومد تا چند تا عکس ازت گرفتیم بس که هی کفشاتو میکردی تو دهنت و ادا در میاوردی .... . تو خیلی شیطون و وروجک شدی ...... همش دوست داری بغل من باشی و رو زمین نمیمونی . تو مهمونی هی دست به وسایل...
-
لالالالا...............!
سهشنبه 24 دیماه سال 1392 13:19
سلام عزیز مامان .............. الان تو خوابیدی و من بعد از یک ساعت تلاش برای خوابوندن تو الان میخوام به کارام برسم ... ولی مگه میشه تورو تو خواب نگاه نکرد ؟ انقدر تو خواب ناز و معصومی که وقتی خوابیدی دلم میخواد بشینم کنارت و نگات کنم . کلی منتظر میشم که یه خنده خوشگل بکنی و من کیف کنم از اینکه داری خوابای خوب میبینی ....
-
زیاد زمین بخور دخترم................!
دوشنبه 25 آذرماه سال 1392 11:00
دیروز روی یه متکای بزرگ خوابونده بودمت . انقدر تقلا کردی و دست و پازدی که از روی متکا افتادی ... ترسیدی.... نگاه کردی به من که با چشمای نگران داشتم نگات میکردم . یه کم نگا ه کردی و بعد زدی زیر گریه . دویدم طرفت ... بغلت کردم ...محکم محکم . کنار گوشم صدای گریتو میشنیدم و اشکای داغت صورتمو گرم میکرد. میدونم دردت نیومده...
-
یادم باشد...................!
سهشنبه 28 آبانماه سال 1392 18:34
اون روزا که تازه دنیا اومده بودی برایم مثل یه اسباب بازی بودی ......................! مثل یه عروسک . تو اتاق عمل که آوردنت تا من ببینم .... چسبوندنت به صورتم .... اتاق سرد سرد بود و تن تو داغ داغ . صورتت رو گذاشتن کنار صورتم و من بهترین لحظه عمرم رو تجربه کردم . صورتت نرم بود و داغ . تو اروم آروم بودی . دلم نمیخواست...
-
صبح های دوست داشتنی ......................!
سهشنبه 14 آبانماه سال 1392 11:58
صبح ها ساعت 9 بیدار میشم .................... تا ساعت 11 همه کارای خونه رو انجام میدم . حتی شام رو هم آماده میکنم . حدود ساعت 11 از اتاق صدا میاد .............. یه 10 دقیقه ای محل نمیذارم....... بعد صدا بلندتر میشه .... صدای غرغر .... یعنی مامانی من بیدار شدم ...... بیا منو ببر . میام تو اتاق و لامپو روشن میکنم . . ....
-
خاله بازی ................1
پنجشنبه 9 آبانماه سال 1392 14:00
بیشتر ازین نتونستم صبر کنم مامانی...................... واسه اینکه اسباب بازیا رو بیاریم پخش زمین کنیم و خاله بازی کنیم ................... تو بشی مامان ....... من بشم دختر کوچولوی تو. تو غذا بپزی خونه رو جاروکنی تا من ازمدرسه بیام ................ . . .
-
تو خواب مثل فرشته هایی............!
دوشنبه 22 مهرماه سال 1392 12:50
تازه که دنیا اومده بودی روزهای عجیبی داشتم . عجیب و سخت .......................... انقدر دوستت داشتم و انقدر نگرانت بودم که داشتم عذاب میکشیدم . شاید باورت نشه که آدم از شدت دوست داشتن عذاب بکشه . شبا که میخوابیدی کنارت دراز میکشیدم و تا خود صبح مدام نگات میکردم ............. میترسیدم اگه بخوابم یه بلایی سرت بیاد ....
-
مامانی بیا روشنش کن ................!
پنجشنبه 28 شهریورماه سال 1392 12:45
هر روز و هر لحظه داری بزرگتر میشی عسل مامان هر روز یه کار جدید یاد میگیری چقدر شیرینه این روزا میترسم یادم بره که انقدری بودی همونطور که الان بادیدن عکسای بیمارستانت تعجب میکنم چند روزه که به آویز بالای تختت توجه میکنی .................. زل میزنی بهش و با تعجب به آهنگش گوش میدی وقتی کوکش تموم میشه غر غر میکنی یعنی :...
-
سلام مامانی .............!
پنجشنبه 21 شهریورماه سال 1392 12:26
خسته بودم عزیزم .............................. شب بیداری ها و نگرانی ها و ناشی گری های یه زن تازه مامان شده خستم کرده بود. انقدر نگرانت بودم که شبا تا صبح مدام نگاهت میکردم . احساس میکردم اگه یه لحظه چشم ازت بردارم یه اتفاقی برات میافته . امروز صبح طبق معمول همیشه داشتم باهات حرف میزدم و بهت صبح به خیر میگفتم...
-
عاشقتم خانوم طلا.........................!
شنبه 1 تیرماه سال 1392 11:20
اگه یه روز تو انقدری بشی .......................... موهاتو شونه کنم و خرگوشی ببندم لباس لختی تنت کنم ببرمت پارک تو بری پشت یه درخت و اینجوری قایم شی وقتی پیدات کردم خیلی مواظب خودت باش . . چون ..... چون اون موقع انقدر شیرین شدی که شاید بخورمت شاید دوباره پرتت کنم تو دلم که خیالم راحت باشه همیشه همیشه همیشه مال خودمی ....
-
هرگز کل کل نکن که بیچاره میشی ........................!
دوشنبه 20 خردادماه سال 1392 11:33
سلام عسل خانومم .......................... ! دیروز خیلی اذیتم کردی بی تربیت . اون کله گندتو آورده بودی بالای بالای دلم و داشتی خفم میکردی . شب تا صبح نشسته بودم و نمیتونستم دراز بکشم . احساس میکردم که نمیتونم نفس بکشم. صبح به باباییت شکایتتو میکردم . گفتم این فسقل که دنیا بیاد یه ماه میدمش یه نفر ببره نگهش داره تا من...
-
روز مادر.......................!
سهشنبه 7 خردادماه سال 1392 13:45
امروز روز مادره ...................... وچقدر خندم میگیره از اینکه امسال من هم مادر هیتم . نمیدونم چرا ولی مثل شوخی میمونه . یعنی همه مادرا همینجوری بودن اولش؟ احساس میکنم مثل مامانم نیستم . یعنی اگه اون مادره پس من چیم ؟ احساس میکنم هنوز به اون حد از فداکاری و مهربونی نرسیدم و نکتش اینجاست که هیچ وقت هم دلم نمیخواد که...
-
...........................!
سهشنبه 7 خردادماه سال 1392 13:44
سلام جوجه ................... امروز برای اولین بار با لباس حاملگی رفتم مهمونی . شاید یه کم دیر باشه ولی نمیدونم چه حس عجیب غریبی داشتم نسبت به پوشیدن این لباسا و تو این مدت کلی خودمو اذیت کردم . احساس میکردم پوشیدن لباسای قبلی یعنی اینکه بچه دار شدن روال زندگی عادیمو تغییر نمیده . چیزی که از همون اول سعی میکردم بهش...
-
کابوس گلوکز ......................!
سهشنبه 7 خردادماه سال 1392 13:44
تازه متوجه باردادریم شده بودم ….............. جریان رو برای یکی از همکارام که دوست خیلی خوبی هم هست گفتم و اونم خیلی خوشحال شد . چند روز بعدش ازم پرسید : راستی رفتی برای آزمایش گلوکز؟ منم با تعجب گفتم : نه چی هست؟ _ وای بدترین قسمت حاملگی من اون آزمایش لعنتی بود. فکرشو بکن صبح ناشتا باید بری آزمایشگاه و بعد از یه...
-
ببخش که گازت گرفتم..................!
سهشنبه 7 خردادماه سال 1392 13:30
روزها میگذره و تو بزرگ و بزرگتر میشی . انقدر بزرگ که دیشب که روی مبل لم داده بودم وتلوزیون نگاه میکردم یهو دلم تکون خورد . انقدر واضح که تعجب کردم . دیشب باباباییت کلی از روی دلم به تو نگاه کردیم و به این فکر کردیم که الان یه آدم کوچولو اون توئه و داره ورجه وورجه میکنه . تو هم انگار فهمیده بودی که ما داریم نگات میکنیم...
-
زندانیه دل منی.......................!
سهشنبه 7 خردادماه سال 1392 13:29
کلی وقت تا دنیا اومدنت مونده بچه جون ....................... و چقدر این انتظار سخته .............. مثل همه انتظارا . ولی با تجربه ای که تو این چند سال زندگی پیداکردم میدونم که بعدها دلم برای این روزهای انتظار تنگ میشه . مثل الان که بعضی روزا دلم برای اون موقع ها یی که بابابایت منتظر روز نامزدیمون بودیم ............ یا...