عزیز مامان
دیشب با بابایی نشسته بودیم و من داشتم یه خاطره خنده دار براش تعریف میکردم .
من با خنده میگفتم و بابایی هم کلی میخندید.
تو نشسته بودی جلوی ما و داشتی پرتقال میخوردی و ما رو نگاه میکردی .
.
.
تعریفمون که تموم شد ... چند دقیقه بعد یه دفعه تو شروع کردی به الکی حرف زدن و دست تکون دادن و خندیدن .
الهی قربونت برم مثلا داشتی یه چیز خنده دار تعریف میکردی.
با آب و تاب میگفتی و میخندیدی و چون هنوز زیاد بلد نیستی هم بخوری هم حرف بزنی هی تفاله پرتقالا از دهنت میافتاد زمین .
حالا مگه تعریفت تموم میشد . ما میخندیدیم از حرکاتت و تو فکر میکردی خاطرت خیلی بامزه ست و بازم تعریف میکردی و اون دست پرتقالیتو میزدی رو شونه بابا .
انقدر بانمک شده بودی که از خنده دل درد گرفتیم وروجک .
.
.
شبا میشینیم کنار هم ..... سه تایی ...... من ... بابایی.... و هانا که حتما باید وسط ما بشینه .... ما حرف میزنیم و تو نگاه میکنی .... تو حرف میزنی و ما کیف میکنیم .....................
خدایا شکرت .
قربونش برم الهی
عکس عروسک عسلتو بذار دیگه.
به جای منم بوسش کن.
اگه می شه یه عکس هم از اون شال و کلاهش که بافتی بذار یا بفرست برام همش اشتباه می بافمشون مرسی.