روزای بدی بود ................
روزای اول بهمن ماه پارسال .
تو واکسن 6 ماهگی تو که زدی مریض شدی .... یک هفته تمام مریض شدی .
تب داشتی و بیحال و نق نقو بودی . تبت میرفت تا 40 درجه .
همش گریه میکردی ..... حال نداشتی بخندی ..... حال نداشتی بازی کنی .
شبا بیدار میشدی و گریه میکردی . تمام شب تب داشتی و من ازنگرانی تا صبح بالا سرت بیدار میموندم.
.
.
همه اینا مصادف بود با اولین روزای برگشتن من به سرکار .
بعد از 6 ماه مرخصی و همش کنار تو بودن ..... با نگرانی و اضطراب جدا شدن روزی 4 ساعت از تو ..
اینکه تورو کجا بذارم .... چی بخوری .... عادت نداشتم بیشتر از یه ساعت نبینمت .
.
.
روزای بدی بود . رفتیم موندیم خونه مامان .
شبا با بابا ت کنارت بودیم و اگه نگران میشدیم مامان رو صدا میکردیم.
انقدر تو محل کار مضطرب و ناراحت بودم که رئیسم ساعت 11 میگفت تو برو خونه .
.
.
.
گذشت . تو خوب شدی و من عادت کردم و یاد گرفتم چجوری باید با بچه شاغل بود .
.
الان بازم یه هفته است که مریض شدی .....
همش سرفه میکنی تو خواب ..... انقدر که من میترسم خفه بشی ...
شبا تا صبح با دلشوره میخوابم و صبح خوابالو میرم سر کار ..... ظهر که میام تو بازم تا شب نق میزنی و همش میخوای که تو بغلم باشی و را ه ببرمت .
نمیتونم غذا بخورم و استراحت کنم ....
3 بار بردیمت دکتر و امروز بازم وقت دکتر داری .
.
.
.
همه اینا رو گفتم .... که اینو بگم ..... اینو دارم با چشمای خیس میگما هانا خانوم ....
.
.
ببخش که دیشب دعوات کردم .
بذار پای خستگی و نگرانی و ..... نه پای مامان بد بودن.
سلام مامان خانم
تمام وبت رو خوندم .
خیلی ناز بود .
پر شدم از حسای شیرین .
برای منم دعا کن