دخترانه

رو به تو ............ برای خودم

دخترانه

رو به تو ............ برای خودم

روز مادر.......................!

 

امروز روز مادره......................

وچقدر خندم میگیره از اینکه امسال من هم مادر هیتم . نمیدونم چرا ولی مثل شوخی میمونه .

یعنی همه مادرا همینجوری بودن اولش؟

احساس میکنم مثل مامانم نیستم . یعنی اگه اون مادره پس من چیم ؟

احساس میکنم هنوز به اون حد از فداکاری و مهربونی نرسیدم و نکتش اینجاست که هیچ وقت هم دلم نمیخواد که اونقدر فداکار باشم . دلم نمیخوادبا بچه دار شدن خودمو یادم بره و از همه چیزم بگذرم . فکرنمیکنم که این حس خودخواهی باشه . به نظرم مادری که خودشو یادش نرفته مادر بهتریه .............

امیدوارم که زمان هم مجبورم نکنه اونجوری بشم .

خلاصه اینکه نمیدونم تعریف مادر بودن چیه . من دوست دارم تو همیشه شاد و سالم و موفق باشی و برای اینکه به اینا برسی هر کمکی بتونم بهت میکنم ولی تو تصواراتم این نیست که با اومدن تو کار و زندگی و ورزش و تفریح برای من تمومه . دلم نمیخواد یه آدم مرده باشم....

یه حس خاصی دارم .

حالا خودت میتونی قضاوت کنی ........ با این شرایط من مامان هستم یا نه؟

تمام تصوراتم از روزای با تو بودن انقدر شیرینه که دلم ضعف میره . مثلا از تصور اینکه تو کوچولو باشی و با هم بریم حموم ......وانو پر آب کنیم و یه عالمه اسباب بازی بریزیم توش.مثل این اردکای پلاستیکی که برات خریدم ، عروسک ، قایق .......

توداری با زی میکنی من با مشت بکوبم رو آب و کلی آب بریزه رو صورتت . تو بخندی و همین کارو تکرار کنی . انقدر به هم آب بپاشیم و بخندیم و عروسکا رو بشوریم وقایق بازی کنیم که خسته بشیم...............

.

.

.

عزیزم

دلم میخواد همیشه بخندی ................. ولی بیشتر دلم میخواد بلد باشی با وجود مشکلات هم بخندی ................. نمی تونم همه عمر جاده صاف کنت باشم ولی میتونم جوری تربیتت کنم که همیشه قوی باشی ...................

خداییش مامان به این باحالی کی دیده تا حالا؟

 

11/ 2 / 92

...........................!

 

سلام جوجه ...................

امروز برای اولین بار با لباس حاملگی رفتم مهمونی .

شاید یه کم دیر باشه ولی نمیدونم چه حس عجیب غریبی داشتم نسبت به پوشیدن این لباسا و تو این مدت کلی خودمو اذیت کردم .

احساس میکردم پوشیدن لباسای قبلی یعنی اینکه بچه دار شدن روال زندگی عادیمو تغییر نمیده . چیزی که از همون اول سعی میکردم بهش پایبند باشم . ترس من از بچه دار شدن ترس از تغییره.......

روال عادی زندگیمو انقدردوست داشتم که دلم نمیخواست هیچ چیزی تغییرش بده .

وقتایی که لباسای معمولی قبلیم رو میپوشیدم احساس میکردم همه چی عادیه . همین باعث شده بود که اطرافیان هم یادشون بره که من باردارم.

همه تعجب میکردن که تو این سن حاملگی هنوز مثل قبل لباس میپوشم و هنوزم خیلیا متوجه بارداریم نمیشن .

از اینکه از پله ها مثل پیرزنا بالا برم و تو خیالون و اداره مثل پنگوئن راه برم خوشم نمی اومد.

وقتی یه غریبه رو میدیدم جوری رفتار میکردم که عمرا میفهمیدن باردارم و همیشه باباییت ازین رفتار من خندش میگرفت.

مثلا چند روز پیش که خیلی خسته و بی حال بودم داشتم از پله های آپارتمانمون با بدبختی بالا میرفتم که یه دفعه دو تا از همسایه ها رو دیدم ............ نمیدونی چطور من یه آدم دیگه شدم ، دستمو از نرده ول کردم و جلوتر از بابات سرحال و بپر بپر از پله ها رفتم بالا............

باباییت از شدت خنده نمیتونست بیاد بالا.

 

خلاصه دیروز دیدم که با این لباسا خیلی دارم اذیت میشم . دل رو زدم به دریا و یه پیرهن سفید گل گلی که چند و قت پیش خریده بودم رو پوشیدم . میخواستیم بریم خونه مامان بزرگت . لباسمو عوض نکردم و همونجوری رفتم .

اونجا همه از دیدنم تعجب کردن . انگار تازه خبر بارداریمو بهشون دادم.

یه جور شیرینی بهم نگاه میکردن و نمیدونی که خودم چقدر راحت بودم .

دیشب به خودم اجازه دادم که آرومتر راه برم ........ که وقتی موقع بلند شدن از زمین سختمه دستمو به یه جایی بگیرم و بلند شم.

که وقتی موقع ایستادن این کمردرد لعنتی میاد سراغم ......... دستمو بگیرم به کمرم...............

نکته خوب این قضیه اینجاست که این تغییرات اونقدر که فکر میکردم هم بد نبود. تازه دوست داشتنی هم بود.

دیشب پذیرفتم که بخوام یا نخوام زندگیم تغییر کرده .............. و این تغییرات برام قشنگه.

 

.

.

کاش تو هم زود یاد بگیری که خیلی اتفاقا که نگرانشونی و قتی تجربشون کنی میبینی که ارزش نگرانی رو نداشتن

 

30 /1 /92

کابوس گلوکز ......................!

 

 

تازه متوجه باردادریم شده بودم …..............

جریان رو برای یکی از همکارام که دوست خیلی خوبی هم هست گفتم و اونم خیلی خوشحال شد.

چند روز بعدش ازم پرسید :

راستی رفتی برای آزمایش گلوکز؟

منم با تعجب گفتم : نه چی هست؟

_ وای بدترین قسمت حاملگی من اون آزمایش لعنتی بود. فکرشو بکن صبح ناشتا باید بری آزمایشگاه و بعد از یه آزمایش خون یه لیوان نوشیدنی بدمزه که از شدت شیرینی حالتو بهم میزنه میدن که بخوری و یه ساعت بشینی و تکون نخوری و دوباره آزمایش بدی تا سطح قند خون رو قبل و بعد از خوردن اون اندازه بگیرن .

خلاصه با شنیدن حرفای اون دوست کابوس من درباره تجربه آزمایش گلوکز شروع شد.

هر بار که دکتر برام آزمایش میوشت با ترس میرفتم آزمایشگاه که این دفعه دیگه آزمایش گلوکزه .

هر آدم بارداری که اطرافم میدیدم ازش درباره این آزمایش میپرسیدم و هیچ کس حرفای اون دوست رو رد نمیکرد فقط یه کم از شدت بدی قضیه کم می شد یا بهش اضافه میشد.

همه اینا یه طرف و اینکه من شدیدا دچار حالت تهوع بارداری هستم هم یه طرف. و اینکه اگر یه روز صبح یه کم دیر صبحانه بخورم یا تو صبحانم زیاد مایعات بخورم امکان نداره که یه گندی بالا نیاد.

.

.

گذشت و گذشت تا اینکه هفته پیش تو برگه دفترچه که دکتر برام آزمایش نوشته بود کلمه گلوکز رودیدم . و رنگم پرید .

قرار بود که 5 شنبه با باباییت بریم برای آزمایش و استرس من اون بنده خدا روهم نگران کرده بود.

از ساعت 9 چیزی نخوردم.

صبحش از شدت گرسنگی شدیدا حالت تهوع داشتم،  تمام راه خونه تاآزمایشگاه رو با کابوس خوردن اون زهر ماری و بالا آوردن جلو ی چشم مردم سپری کردم.

رسیدیم آزمایشگاه و بعد از یک ساعت نشستن تو نوبت که قد یه سال گذشت رفتیم برای آزماش.

خانومی که آزمایش رو میگرفت گفت حالابرو از کارشناسمون محلول گلوکز رو بگیر و بخور و بعدش یه ساعت فقط بشین تاصدات کنن.

باورت نمیشه که زانوهام همراهیم نمیکردن واسه رفتن به سمت کارشناس.

فکر کن که چقدر تشنه بودم ........... ولی میدونستم که با خوردن یه قلپ آب هم اوضام به هم میریزه چه برسه به …............

آقای کارشناس بعد از گفتن اسمم یه لیوان بزرگ پر از یه مایع قرمز خوشرنگ برام آورد که ازشدت خنکی دیواره لیوان مات شده بود.

با یه قاشق کوچولو داخلش.

گفت اینو هم بزن و تا ته بخور.

اصلا توقع این صحنه رو نداشتم . فکر میکردم که گلوکز یه مایع زرد رنگ باشه.

وقتی داشتم شربت رو هم میزدم انقدر خوشبو بود که طاقت نیاوردم و قبل از اینکه حل بشه جلوی چشمای نگران باباییت که مدام منتظر خراب شدن حال من بود یه کوچولو ازش خوردم ….....................

واییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

چقدر خوشمزه بود . چقدر خنک و دلچسب .

تمام شربت داخل لیوان رو که اسانس توت فرنگی داشت یه نفس سر کشیدم و جیگرم حال اومد.

عین آدمای مست شده بودم. انقدر خندم گرفته بود که نگو…........

بابات داشت باحسرت به لیوان خالی توی دستم نگاه میکرد میگفت چقدر خوش بو بود این شربت .

چه مزه ای بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

از خنده های من تعجب کرده بود….....

و من تنهاچیزی که بهش گفتم این بود که به نظرت اگه بخوام یه لیوان دیگه هم بهم میدن؟؟؟؟؟؟؟؟؟

.

.

.

آره دخترم

اون خوشمزه ترین شربتی بود که تو عمرم خوردم و هیچ و قت  یادم نمیره که چقدر بهم چسبید .

این رو هم یادم نمیره که دیگه واسه چیزی که تجربه نکردم غصه الکی نخورم.

حیف این چند ماهی که نگران اون آزمایش بودم

ببخش که گازت گرفتم..................!

 

روزها میگذره و تو بزرگ و بزرگتر میشی .

انقدر بزرگ که دیشب که روی مبل لم داده بودم وتلوزیون نگاه میکردم یهو دلم تکون خورد.

انقدر واضح که تعجب کردم .

دیشب باباباییت کلی از روی دلم به تو نگاه کردیم و به این فکر کردیم که الان یه آدم کوچولو اون توئه و داره ورجه وورجه میکنه .

تو هم انگار فهمیده بودی که ما داریم نگات میکنیم و کلی واسمون قر دادی جوجه.

دیشب به باباییت میگفتم که یعنی و قتی که این بچه دنیا بیاد هم انقدر کوچکترین کاراش برای ما شیرین و جالبه ؟

یاد وقتایی میافتم که یه بچه ای یه کار بیمزه میکنه و بابا ومامانش کلی واسش ذوق میکنن و کارشو با آب و تاب واسه همه تعریف میکنن .

حالا خودمو ن به همون وضعیت دچار شدیم و دیشب که داشتی اونجوری وول میخوردی دلم میخواست اون پاهای کوچولوتو بگیرم و از تو دلم درت بیارم . ولی خدارو شکر که امکانش نبود چون اگه اون موقع دستم بودی درسته قورتت میدادم جوجه .

باورت نمیشه که من چقدر منتظر روزیم که صبح از خواب بیدار شم و بیام بالاسر تخت تو ................ببینم که کلی وقته از خواب بیدار شدی و داری واسه خودت اینور و اونورو نگاه میکنی .........بعد تا منو میبینی بهم میخندی ...............

یا وقتی که یهویی ببینم که پاتو کردی تو دهنت ................... چقدر این حرکت بچه ها رو دوست دارم .................

یا وقتی که دستت تا مچ تو دهنته و نزدیکه بالا بیاری .................. و دستت خیس خیس شده ...........

همه این وقتا احتمالا یه گاز گنده ازت بگیرم جوجه ....................... پیشاپیش معذرت

زندانیه دل منی.......................!

 

کلی وقت تا دنیا اومدنت مونده بچه جون .......................

و چقدر این انتظار سخته .............. مثل همه انتظارا .

ولی با تجربه ای که تو این چند سال زندگی پیداکردم میدونم که بعدها دلم برای این روزهای انتظار تنگ میشه .

مثل الان که بعضی روزا دلم برای اون موقع ها یی که بابابایت منتظر روز نامزدیمون بودیم ............ یا اون چند ماهی که دلمون میخواست روز عروسیمون برسه و بریم زیر یه سقف .

چقدر اون موقع ها انتظار به نظرم سخت بود ................. احساس میکردم که این روزای کشدار و این همه کار هیچوقت تموم نمیشه .

خرید و سیله ها پیدا کردن خونه و کارای جشن و خیلی کارای دیگه.

.

.

.

ولی بعدها ...............

انقد دلم برای اون روزا تنگ میشد که نگو.

هم آرامش و بی خیالی این روزامونو دوست داشتم هم دلم برا روزایی که انقد برا با هم بودنمون نقشه میکشیدیم تنگ میشد.

.

.

الان هم با اینکه انقد دلم میخواد تو زودتر از تو دلم بپری تو بغلم ولی میدونم که این روزها ی تکرارنشدنی هم واسه خودشون خیلی عزیزن . این روزا که فکر و صحبت شبانه روزیمون تویی جوجه.

که تو رو تو خیالمون هرجوریکه دوست داریم تصور میکنیم.

بعدنا که دنیا بیای و شبا تا صبح اذیت کنی و نذاری ما بخوابیم ........... شاید دلمو این روزا رو بخواد که تو دلم زندانی شده بودی