دخترانه

رو به تو ............ برای خودم

دخترانه

رو به تو ............ برای خودم

لالالالا...............!

سلام عزیز مامان ..............

الان تو خوابیدی و من بعد از یک ساعت تلاش برای خوابوندن تو الان میخوام به کارام برسم ...

ولی مگه میشه تورو تو خواب نگاه نکرد ؟

انقدر تو خواب ناز و معصومی که وقتی خوابیدی دلم میخواد بشینم کنارت و نگات کنم .

کلی منتظر میشم که یه  خنده خوشگل بکنی و من کیف کنم از اینکه داری خوابای خوب میبینی .

وقتی تازه دنیا اومده بودی تحت تاثیر مطالبی که درباره تربیت بچه خونده بودم با خودم قرار گذاشته بودم که وقتی 4 ماهه شدی شبا تو اتاق خودت بخوابی و از خودم جدا کنمت ولی هی این کارو عقب انداختم تا امروز که احساس میکنم دیگه نمیتونم جدا بخوابونمت چون اگه تو کنارم نباشی دیگه من خوابم نمیبره .... اگه شب صدای نفساتو نشنوم .... گرمای نفست به صورتم نخوره ...  هر بار چشممو باز میکنم صورت کوچولوی تورو نبینم نمیتونم بخوابم.

جدیدا تو خواب برمیگردی و دمر میشی ... از خواب میپری و گریه میکنی و چون خودت نمیتونی برگردی من باید دوباره برت گردونم سر جات .... عاشق این کارت هستم ............................... فرشته من


زیاد زمین بخور دخترم................!

دیروز روی یه متکای بزرگ خوابونده بودمت . انقدر تقلا کردی و دست و پازدی که از روی متکا افتادی ... ترسیدی.... نگاه کردی به من که با چشمای نگران داشتم نگات میکردم . یه کم نگا ه کردی و بعد زدی زیر گریه . 

دویدم طرفت ... بغلت کردم ...محکم محکم . کنار گوشم صدای گریتو میشنیدم و اشکای داغت صورتمو گرم میکرد. میدونم دردت نیومده بود  فقط ترسیده بودی و بیشتر داشتی خودتو لوس میکردی . 

انقدر محکم بهم چسبیدی و من قربون صدقت رفتم که آروم شدی . 

تو هر روز بزرگتر میشی و یاد میگیری بشینی و راه بری و بدوی و بازی کنی و زمین بخوری ..... هر بار که زمین بخوری من میام پیشت و تو رو که داری گریه میکنی رو بغل میکنم و تو آروم میشی تو بغلم . انقدر وقتی تو بغلم آروم میشی حس خوبی دارم .... انقدر این کار شیرینه که نگو..... 

آروم آروم بزرگ شو و بذار مامان از بزرگ شدنت لذت ببره ... بذار من زیاد بغلت کنم و آروم شی تو بغلم . من بغل کردنت رو دوست دارم ... تو بغل مامان همیشه یه پناهگاه امن برای گریه هات هست .......زیاد زمین بخور عزیز مامان.

یادم باشد...................!

اون روزا که تازه دنیا اومده بودی برایم مثل یه اسباب بازی بودی ......................!

مثل یه عروسک .

تو اتاق عمل که آوردنت تا من ببینم .... چسبوندنت به صورتم .... اتاق سرد سرد بود و تن تو داغ داغ .

صورتت رو گذاشتن کنار صورتم و من بهترین لحظه عمرم رو تجربه کردم .

صورتت نرم بود و داغ . تو اروم آروم بودی .

دلم نمیخواست ببرنت . به پرستار گفتم که تورو بذاره تو بغلم ولی انقدر دم و دستگاه بهم آویزون بود که نشد و تو رو بردن و گفتن مامان جونش نی نی سردش میره ببریم براش لباس بپوشونیم و بیاریم .

 

وقتی از اتاق عمل اومدم بیرون و آوردنم تو اتاق پرسیدم : اااااااا پس بچه کوش؟؟؟؟

پرستار گفت منتظر مامانش بودیم الان میاریمش.

و تو رو با یه تخت کوچولو آوردنت .... تو لای یه پتوی صورتی بودی و لباسای سفید تنت بود .

انقدر برام جالب بودی ...... انقدر دوست داشتم که نگات کنم ..... دستاتو از دستکش درآوردم و نگاه کردم . پاهای کوچولوتو نگاه کردم ......................

واز اینکه تو مال منی ....... مال خود خود من ....... گریم میگرفت.

فرداش که از بیمارستان میومدیم عین بچه ها هی میگفتم هانا رو بدین بغل من .

اطرافیان هم واسه کمک به من هی میگفتن : نه تو حالت خوش نیست سرت گیج میره.

خلاصه اینکه تا میدیدم کسی کنارت نیست فوری میومدم و بغلت میکردم و انقدر نگات میکردم تا سیر شم از دیدنت .

.

.

.

.

اون اولا زیاد بلد نبودم که چجوری ازت نگهداری کنم . بلد نبودم درست بغلت کنم ..... لباس تنت کنم ......

نمیفهمیدم چرا گریه میکنی ....... کی گشنته ..... کی خوابت میاد ..... کی مریضی .

.

.

ولی الان با نگاه کردن به چشمات میفهمم که الان میخوای آروغ بزنی .

با شنیدن نق نقات میفهمم الان خوابت میاد.

باتکون دادن دستات میفهمم الان بغل میخوای .

و خیلی چیزای دیگه .

.

.

.

دخترک نازم ....

من با تو مادر بودنو یاد گرفتم .

با اذیتای تو فهمیدم که صبوری کردن یعنی چی .

باخنده های تو فهمیدم که عاشق یه نفر بشی تا سرحد مرگ یعنی چی .

و خیلی چیزای دیگه مونده که با تو یاد بگیرم .

ما روزا و شبا رو باهم میگذرونیم و هرروز از همدیگه چیزای بیشتری یاد میگیریم .

ما هرزوز بیشتر عاشق هم میشیم و من دوست دارم انقدر از بودن باهات لذت ببرم ..... انقدر وقتی گریه میکنی زودی بیام و محکم تو بغلم بگیرمت ..... انقدر شبا به صدای لالا یی شیر خوردنت گوش بدم ..... انقدر کنارت بهم خوش بگذره که ...

.

.

که روزی که بزرگ شدی و ازپیش مامانی رفتی....

رفتی سراغ زندگی خودت

وقتی دلم برای با تو بودن ....... برای بغل کردن و بو کردنت تنگ شد یاد این روزا بکنم حسرت نخورم ......

همیشه اینو بدون که اگه خدا یه عالمه بچه دیگه به مامانی بده بازم تو براش یه چیز دیگه ای ...

تویی که از یه زن خیلی خیلی خیلی معمولی .... یه مادر ساختی.....


صبح های دوست داشتنی ......................!

صبح ها ساعت 9 بیدار میشم .................... 

تا ساعت 11 همه کارای خونه رو انجام میدم . حتی شام رو هم آماده میکنم . 

حدود ساعت 11 از اتاق صدا میاد .............. یه 10 دقیقه ای محل نمیذارم....... بعد صدا بلندتر میشه .... صدای غرغر .... یعنی مامانی من بیدار شدم ...... بیا منو ببر . 

میام تو اتاق و لامپو روشن میکنم  

. صدای غر غر قطع میشه و تو با چشمای گرد شده زل میزنی به من   

.

.  

من بهت میگم : سلام مامانی .... صب صبت بخیر .... خوب لالا کردی؟.... 

و تو برام میخندی ......   

.

بعد خودتو کش و قوس میدی انگار که شب تا صبح کار کردی.   

.

و تا نیم ساعت با هم حرف میزنیم و میخندیم و کیف میکنیم تا تو خسته بشی و نق بزنی .  

.

 

 

و اینها قشنگ ترین صبح های زندگی مامانی هستند عسل خانوم.

خاله بازی ................1

بیشتر ازین نتونستم صبر کنم مامانی......................

واسه اینکه اسباب بازیا رو بیاریم پخش زمین کنیم و خاله بازی کنیم ...................

تو بشی مامان ....... من بشم دختر کوچولوی تو.

تو غذا بپزی خونه رو جاروکنی تا من ازمدرسه بیام ................

.

.

.