دخترانه

رو به تو ............ برای خودم

دخترانه

رو به تو ............ برای خودم

یادم باشد...................!

اون روزا که تازه دنیا اومده بودی برایم مثل یه اسباب بازی بودی ......................!

مثل یه عروسک .

تو اتاق عمل که آوردنت تا من ببینم .... چسبوندنت به صورتم .... اتاق سرد سرد بود و تن تو داغ داغ .

صورتت رو گذاشتن کنار صورتم و من بهترین لحظه عمرم رو تجربه کردم .

صورتت نرم بود و داغ . تو اروم آروم بودی .

دلم نمیخواست ببرنت . به پرستار گفتم که تورو بذاره تو بغلم ولی انقدر دم و دستگاه بهم آویزون بود که نشد و تو رو بردن و گفتن مامان جونش نی نی سردش میره ببریم براش لباس بپوشونیم و بیاریم .

 

وقتی از اتاق عمل اومدم بیرون و آوردنم تو اتاق پرسیدم : اااااااا پس بچه کوش؟؟؟؟

پرستار گفت منتظر مامانش بودیم الان میاریمش.

و تو رو با یه تخت کوچولو آوردنت .... تو لای یه پتوی صورتی بودی و لباسای سفید تنت بود .

انقدر برام جالب بودی ...... انقدر دوست داشتم که نگات کنم ..... دستاتو از دستکش درآوردم و نگاه کردم . پاهای کوچولوتو نگاه کردم ......................

واز اینکه تو مال منی ....... مال خود خود من ....... گریم میگرفت.

فرداش که از بیمارستان میومدیم عین بچه ها هی میگفتم هانا رو بدین بغل من .

اطرافیان هم واسه کمک به من هی میگفتن : نه تو حالت خوش نیست سرت گیج میره.

خلاصه اینکه تا میدیدم کسی کنارت نیست فوری میومدم و بغلت میکردم و انقدر نگات میکردم تا سیر شم از دیدنت .

.

.

.

.

اون اولا زیاد بلد نبودم که چجوری ازت نگهداری کنم . بلد نبودم درست بغلت کنم ..... لباس تنت کنم ......

نمیفهمیدم چرا گریه میکنی ....... کی گشنته ..... کی خوابت میاد ..... کی مریضی .

.

.

ولی الان با نگاه کردن به چشمات میفهمم که الان میخوای آروغ بزنی .

با شنیدن نق نقات میفهمم الان خوابت میاد.

باتکون دادن دستات میفهمم الان بغل میخوای .

و خیلی چیزای دیگه .

.

.

.

دخترک نازم ....

من با تو مادر بودنو یاد گرفتم .

با اذیتای تو فهمیدم که صبوری کردن یعنی چی .

باخنده های تو فهمیدم که عاشق یه نفر بشی تا سرحد مرگ یعنی چی .

و خیلی چیزای دیگه مونده که با تو یاد بگیرم .

ما روزا و شبا رو باهم میگذرونیم و هرروز از همدیگه چیزای بیشتری یاد میگیریم .

ما هرزوز بیشتر عاشق هم میشیم و من دوست دارم انقدر از بودن باهات لذت ببرم ..... انقدر وقتی گریه میکنی زودی بیام و محکم تو بغلم بگیرمت ..... انقدر شبا به صدای لالا یی شیر خوردنت گوش بدم ..... انقدر کنارت بهم خوش بگذره که ...

.

.

که روزی که بزرگ شدی و ازپیش مامانی رفتی....

رفتی سراغ زندگی خودت

وقتی دلم برای با تو بودن ....... برای بغل کردن و بو کردنت تنگ شد یاد این روزا بکنم حسرت نخورم ......

همیشه اینو بدون که اگه خدا یه عالمه بچه دیگه به مامانی بده بازم تو براش یه چیز دیگه ای ...

تویی که از یه زن خیلی خیلی خیلی معمولی .... یه مادر ساختی.....


نظرات 5 + ارسال نظر
محدثه سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:03 ب.ظ http://www.sayeeroshan.blogsky.com

نسرین چهارشنبه 29 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:04 ب.ظ

خیلی متن قشنگی بود ایشالله هانا که بزرگ شه حتما قدر این مامان مهربونشو میدونه

هاله بانو سه‌شنبه 5 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 02:21 ب.ظ http://halehsaadeghi.blogsky.com

برات کلی آرزوهای خوب دارم
تو جزو بهترین مامان های دنیا هستی ......

رضوان جمعه 15 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 01:54 ق.ظ

سلام
هلیاجان دنبال عکسای هانا بودم که پیداش کردم
حرفات قشنگه اما من هنوزم از مادرشدن میترسم
فک میکنم یه جایی کم میارم یا بچه م اونجوری که بایدتربیت نمیشه و یه خانوم یا یه آقای واقعی نخواهد شد روزای اول زندگی بچه رو دوس دارم اما همیشه از آینده ش میترسم برا همین هنوز با یه دل قرص نرفتم سمتش و جدی جدی اقدامی نکردم!!!!

موموخ چهارشنبه 18 دی‌ماه سال 1392 ساعت 03:12 ب.ظ http://moomookh.blogfa.com

خیلی قشنگ توصیف کردی حس مادرانه اتو...ایشالا سایه ات بالا سرش باشه همیشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد