تازه که دنیا اومده بودی روزهای عجیبی داشتم .
عجیب و سخت ..........................
انقدر دوستت داشتم و انقدر نگرانت بودم که داشتم عذاب میکشیدم .
شاید باورت نشه که آدم از شدت دوست داشتن عذاب بکشه .
شبا که میخوابیدی کنارت دراز میکشیدم و تا خود صبح مدام نگات میکردم ............. میترسیدم اگه بخوابم یه بلایی سرت بیاد . شیر بپره تو گلوت و تو هنوز انقدر کوچولو بودی که حتی نمیتونستی سرت رو بچرخونی ........... میترسیدم پتو بیوفته رو صورتت ............میترسیدم بیدار شی و من متوجه نشم ............ و از هزار تا اتفاق عجیب دیگه میترسیدم .
شاید باورت نشه ولی من 10 شب نخوابیدم . 10 شب تا صبح نگات کردم و به صدای نفسات گوش کردم.
بعضی وقتا دستمو میگرفتم جلوی صورتت تا از گرمای نفست مطمئن بشم که زنده ای .
.
.
.
.
الان اما شبا کنارت دراز میکشم ............ تو شیر میخوری و آروم آروم چشمات بسته میشه ............. من میبوسمت و سرمو میذارم رو متکا و میخوابم ...................
نصفه های شب چند بار بیدار میشم و میبینم که کنارم خوابیدی آروم ................. نگات میکنم تا چشمام دوباره سنگین میشه . دیگه خیلی با آرامش میخوابم و میدونم خدا مراقبته .........................
میدونی عزیزم ........................... تو خواب مثل فرشته هایی .