دخترانه

رو به تو ............ برای خودم

دخترانه

رو به تو ............ برای خودم

11 ماهگی....!

سلام عزیز دل مامان ..... 

پارسال تو همچین روزی من دیگه نرفتم سر کار ، موندم خونه تا استراحت کنم و برای اومدن تو آماده بشم .... روزهای جالبی بود ..... تو آرامش و انتظار میگذشت .  

همه چیز برای اومدنت آماده بود ... یه اتاق قشنگ .... یه عالمه وسایل نو .... کلی آدم منتظر ......  

من و بابایی همش در مورد تو صحبت میکردیم . در مورد قیافت ... موهات چشات دماغت .... گریه ات خنده ات . 

هر هفته میرفتیم بیمارستان و هر بار تاریخ اومدنت تغییر میکرد . اوایل قرار بود روز تولد من روز تولد تو هم باشه . 

جالب بود .... ولی بعد دکتر گفت که دیر میشه و خطر ناکه .... بالاخره دکتر تشخیص داد 2 مرداد روز تولد تو باشه . فکر کن تو قرار بود تو پنجمین سالگرد ازدواج و من و بابایی دنیا بیای .... و این برامون خیلی هیجان انگیز بود. 

هر بارکه با دکتر صحبت میکردم میگفت : نی نی شما تا اون روز صبر نمیکنه مطمئنم که زودتر دنیا میاد . 

ولی تو صبر کردی مامانی .......... تو درست روز سالگرد ازدواج من و بابایی دنیا اومدی ......... به دنیا اومدی و یه روزه و دو روزه و یه ماهه و دوماهه و ...... امروز 11 ماهه شدی . 

باورم نمیشه هانا .... 11 ماه گذشت از اولین روزی که اومدی تو بغل مامانی .  

مبارکت باشه عزیز دلم . 

یادم نمیاد مامانی ............!

سومین دندونت هم دراومد فرشته من..... 

سومین دندونت دراومده بود و من نمیدونستم .... آخرین بار روز قبلش نگاه کرده بودم و خبری نبود .... طبق معمول همیشه صورتتو چسبوندی به صورتمو چونمو کردی تو دهنت و گاز گرفتی و یه درد شیرین پیچید تو صورتم ..... 

ومن فهمیدم که اون بالا بالا ها یه خبرایی شده . فوری داد زدم واییییی دندون بالاش هم در اومده بابایی .... 

و بابایی دوید کنار ما و دوتایی بغلت کردیم و قلقلک دادیم و بوسیدیمت و تو کیف کردی ازین بازی ...... 

چند روزه که مدام حرف میزنی ..... به زبون خودت ... هرچی که ما میگیم تو هم جواب میدی . دستاتو تکون میدی و بلند بلند حرف میزنی. وقتی تاب بازی بخوای میری میشینی جلوی تاب و غرغر میکنی یعنی یکی بیاد منو سوار تاب کنه . 

وقتی آب  میخوای چهار دست و پا میری کنار یخچال و به آب سرد کن اشاره میکنی. 

اینهمه فهمیدنت برام خیلی عجیب و خنده داره. 

تو برام هنوز همون موجود 3کیلویی کوچولو و ضعیفی هستی که روز اول تو بیمارستان دادن بغلم و یه نگاه مات و خیره به من داشتی ..........  

هانای مامان ............ یادم نمیاد وقتی تو نبودی به چه ذوقی از سر کار میرفتم خونه ... 

یادم نمیاد وقتی تو نبودی روزامو چجوری میگذروندم ... 

روزامو سخت و شلوغ و گیج کننده و به شدت شیرین کردی مامانی ..........  

یه روزی بزرگ میشی ........... ازدواج میکنی .............. و سر تصمیم بچه دار شدن یا نشدن دودل میشی... 

اونروز اینو بدون که ............... روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم که تو رو به من و بابایی داد تا از تماشای بزرگ شدنت غرق لذت بشیم هر لحظه و هر ثانیه................

برای روزهای شاید بد..................!

دوروز پیش برای اولین بار رفتی پارک .................

داشتی کیف میکردی . از دیدن این همه بچه ذوق کرده بودی و هی صداشون میزدی . مامان جون یه سر سره هم سوارت کرد و تو چشات از ترس گرد شده بود ولی خوشت هم اومد................. خلاصه هانا خانوم کلی تو پارک کیف کرد.

.

.

دوروز پیش روز پدر بود و تعطیل .... بابایی کار داشت مارو گذاشت پارک و خودش رفت . مامان جونو پیدا کردیم و رفتیم پیشش .... روی یه صندلی کنار یه خانوم مسن نشسته بود.... خانومه پوست سفیدی داشت و عینک هم زده بود . صورتش قشنگ بود ولی یه جورایی ناراحتی تو چشماش بود.

من به مامان جون با ذوق گفتم : " هانا انقد قشنگ میگه مامان " ... و مامان جون یه عالمه خوشحال شد .

خانومه داشت به ما نگاه میکرد و قربون صدقه تو میرفت. یهو گفت : " انقدر میخواد بگه مامان بگه بابا .... حرف بزنه ... بزرگ شه ...راه بره ... بزرگ شه یه چیزی بگه که دلتو بشکنه .... ناراحتت کنه ..........."

من همینجوری مات و مبهوت شدم.

راستشو بگم : نه اینکه این حرفا خیلی برام عجیب بود یا از حرفش خیلی ناراحت شدم ...ولی خورد تو ذوقم .


.

.

.

شاید اون خامومه هم یه بچه ای داشته که خیلی براش زحمت کشیده و اون بچه تو بزرگی یه کاری کرده که دل مامانش شکسته.

.

.

میدونم که این روزها خیلی قشنگن و وقتی تو بزرگ بشی شاید روزهام انقدر بامزه و شیرین نباشن. میدونم که تو بزرگ میشی و حتما پیش میاد که سر یه موضوعی با هم تفاهم نداشته باشیم ..... تو یه کاری دلت بخواد که من دلم نخواد ... شاید از دست هم ناراحت بشیم ..... شاید ....

.

.

من همه اینارو میدونم . آدم باید خیلی خنگ باشه که توقع داشته باشه همیشه همیشه زندگی گل و بلبل باشه .

ولی هانای مامان روزی که نوجوون شدی  و به خاطر خیلی چیزا مثل اختلاف نسل ها و تفاوت دید آدم جوون و پیرو ..... با هم سر یه موضوعی به تفاهم نرسیدیم ..... بدون که من همیشه تو رو مثل همین کوچولوی 9 ماهه که بلوز و جوراب شلواری صورتی پوشیده با کفش سیاه و یه تل خال خالی ...... و الان هیچ جایی رو به جز بغل مامانش دوست نداره و حتی تو پارک برای بازی هم ازم جدانمیشه ......... دوست دارم . مثل همین روزا که سنگین شدی و اینقدر بغل کردنت سخت شده و لی چون تو تو بغلم آرومی بازم بغلت میکنم تا آرامش داشته باشی ..... همیشه برای آرامش و خوشبختیت تلاش میکنم .

.

.

.

ناراحت نباش مامانی . منم وقتی نو جوون بودم سر یه چیزایی بامامانم تفاهم نداشتیم و از هم ناراحت میشدیم .......

اینا قانون زندگیه .

مهم اینه که همیشه همدیگه رو دوست داریم .

راستی یادم باشه وقتی پیر شدم ...... یه رو ز که تو پارک یه مامان جووم دیدم که از حرف زدن بچش ذوق کرده هیچ وقت هیچ وقت تو ذوقش نزنم ....... چون خیلی غصه میخوره.

دختر دندونی و مامان عجیب غریب..........!

شب نهم فروردین بود .............

تو چند روز بود که کمی بی حال بودی و از صبح هم تب و .... داشتی .

نشسته بودی رو بروم و داشتیم با هم بازی میکردی .

بازی یک دو سه ...

توی یکی از خنده های بی صدات .... دهنت که باز شد دیدم روی لثه پایینت دو تا خط سیاه افتاده ...

دقت کردم دیدم یه چیز سفید ازتو لثت اومده بیرون .

بهت زده شدم چند لحظه ... با صدای بلند گفتم : باباش هانا دندون در آورده و..... نا خداگاه اشکام سرازیر شدن.

بابایی خوشحال شد و خندید .... پرید کنارت که ببینم ...کو کو ؟ دهنتو باز کن ببینم ... قربونت برم .

.

.

و من فقط اشکام میومد و مدام میگفتم : چرا دندون در آوردی ؟؟؟ واسه چی ؟ پس دیگه اون لثه های بی دندون شیرینت رو نمیبینم ؟ بزرگ شدی رفت؟ چرا ؟ نمی خوام.....

تو هم یه کم به بابایی میخندیدی و یه کم به من نگاه میکردی ..

آخرشم به من نگاه کردی و زدی زیر گریه. از گریه من تو هم ناراحت شدی . 

ببخش مامانی ... من از هر کار جدیدت خوشحال میشم ولی بیشر از بزرگ شدنت دلم میگیره.دلم میخواد تا ابد لثه هات بی دندون باشه تا من با هر بار خندیدنت ضعف کنم براشون ............ 

مامان عجیب غریبی هستم ... میدونم . 

روزی که راه بری دوباره همین بساط رو داریم. وقتی حرف بزنی ....یا هر چی . 

ولی بدون گلم ........ روزی که تو روی پله های دانشگاه وایسادی و داری از من و بابایی خدافظی میکنی .. 

یا روزی که لباس عروس تنته و داری دست تو دست همسرت از خونه ما میری .. 

یا روزی که تو یه مسابقه بزرگ یا کوچیک ... اول میشی یا آخر میشی ... 

هیچ فرقی نداره ... من گریم میگیره . 

از اینکه تو دیگه اون نینیه کوچولوی من نیستی و بزرگ و خانوم شدی ........ ولی این نشونه این نیست که خوشحال نیستم . 

فقط یه کم توضیحش سخته ....... ایشالا مامان میشی میفهمی...... دختر خانوم دندون دندونی.

عیدت مبارک عزیزم.........!

سلام عزیز دل مامان

عیدت مبارک

این اولین سالیه که سر سفره هفت سین من و بابایی یه دختر کوچولوی خوشگل هم نشسته بود ...

پدرمون در اومد تا چند تا عکس ازت گرفتیم بس که هی کفشاتو میکردی تو دهنت و ادا در میاوردی ....


.


تو خیلی شیطون و وروجک شدی ...... همش دوست داری بغل من باشی و رو زمین نمیمونی . تو مهمونی هی دست به وسایل مردم میزنی ...... با همه اینا ...... این عید یه جور دیگه ای قشنگه به خاطر تو ......