دیروز روی یه متکای بزرگ خوابونده بودمت . انقدر تقلا کردی و دست و پازدی که از روی متکا افتادی ... ترسیدی.... نگاه کردی به من که با چشمای نگران داشتم نگات میکردم . یه کم نگا ه کردی و بعد زدی زیر گریه .
دویدم طرفت ... بغلت کردم ...محکم محکم . کنار گوشم صدای گریتو میشنیدم و اشکای داغت صورتمو گرم میکرد. میدونم دردت نیومده بود فقط ترسیده بودی و بیشتر داشتی خودتو لوس میکردی .
انقدر محکم بهم چسبیدی و من قربون صدقت رفتم که آروم شدی .
تو هر روز بزرگتر میشی و یاد میگیری بشینی و راه بری و بدوی و بازی کنی و زمین بخوری ..... هر بار که زمین بخوری من میام پیشت و تو رو که داری گریه میکنی رو بغل میکنم و تو آروم میشی تو بغلم . انقدر وقتی تو بغلم آروم میشی حس خوبی دارم .... انقدر این کار شیرینه که نگو.....
آروم آروم بزرگ شو و بذار مامان از بزرگ شدنت لذت ببره ... بذار من زیاد بغلت کنم و آروم شی تو بغلم . من بغل کردنت رو دوست دارم ... تو بغل مامان همیشه یه پناهگاه امن برای گریه هات هست .......زیاد زمین بخور عزیز مامان.
این نوه ی گل من هم هر وقت یک جایش به مبل و میز می خوره فوری میاد همان قسمت را نشون می ده و به زبان بی زبانی میگه بوسش کنین
الهی من قربونش برم ...
چقدر این دخترت خوردنیه ....